ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
همین روزها بود
همین حوالی
حوالیِ روزهای خوب
حوالیِ خلوص ... صداقت ... عشق
حوالیِ حس و حالی که زرق و برق دنیا هنوز کورش نکرده بود
حوالیِ دل
دلِ تازه و سرخ و مشتاق
حوالیِ مهر ... پاییز ... باران
حوالیِ امشب ...
"من" و "تو" ی خوبِ قدیم ...
یادت هست ؟
خدا را شکر ... بود
از وبلاگ مهراوه شریف(بازیگر)
وبلاگ زیبایی دارید
لینک یادتون نره به وبم بازم سر بزنید
خوش آمدی هم تبار
سلام استادوبلاگ تون خیلی زیباس مخصوصاً اهنگتون
نگاه زیبای تو همه چیز را زیبا میبیند آبجی دوست داشتنی ام.
صدها دهقان برای باریدن باران دغامی کردند اماغافل ازاینکه: خداوند درفکرکودکی بودکه چکمه هایش سوراخ بود..
اگرسازنده ی قفس معنی پرواز رامی دانست از کارش دست میکشید......
درود رئوف خان
دلتنگ نوشته هات شدم .زیبا بود
پیروز باشید
گاهی سکوت علامت رضایت نیست.
شاید کسی دارد خفه میشود پشت سنگینی یک بغض....
آنگونه مست بودم
که از تمام دنیا
تنها
دلم
هوای تو را
کرده بود . . .
میگفتم این عجیب است
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من که بی تعارف دیریست
زین خیل ورشکسته کسی را
در خور دل نهادن
پیدا نکرده ام...
زنده یاد حسین منزوی
در هشیاری
به سراغت نمی آیم
هر بار
از سوزش انگشتانم
در می یابم که باز
نام ترا...
می نوشته ام...
سلام
انتخاب خوبی بود این متن .ساده وجالب
سلام
استفاده کردیم و لذت بردیم
سربلند باشید
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
خدایا کفر نمیگویم، پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی، لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی،به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته، تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی، زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر، عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی، ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
برای سعید
خداوندا!! گاهی حجم دنیای درونم از وجودت تهی می شود، آن وقت من می مانم و تنهایی و ترسهایم. درها دیوار می شود و امیدهایم یک آرزوی دور از دسترس!!
تنها نور وجود توست که دلم را آرام نگاه می دارد، پس نورت را هر روز بتاب
پشت شیشه ی دلم
های هوی گنجشکها
سکوت تنهایی اتاق...
سلام بر رئوف عزیز و دوست داشتنی
سلام کاوه هنرمند
چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .
فوق العاده
خیلی قشنگ بود