باران

باران باش .هیچکس به باران عادت نمی کند .هروقت بیاید خیس می شوی

باران

باران باش .هیچکس به باران عادت نمی کند .هروقت بیاید خیس می شوی

برای او - به یاد او

ما چون دو دریچه روبروی هم


آگاه ز هر بگو مگوی هم


هر روز سلام و پرسش و خنده


هر روز قرار روز آینده


عمر آینه بهشت اما ...آه


بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه


نه مهر فسون نه ماه جادو کرد


نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد.

نه - او نمرده است.

خاک باران خورده آغشته ست بابوی تنت   باد بوی آشنا می آورد از مدفنت

خاک باران خورده آغشته ست بابوی تنت  

   باد بوی آشنا می آورد از مدفنت

 

عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان  

  آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت

 

مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز 

   موج می زد در خدا پشت و پناهت گفتنت

 

زنده ای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد  

  گر چه می دانم که ذره ذره می پوسد تنت

 

تقدیر محمدی

هوای چشمهای من ،کمی تا قسمتی ابریست

ولی چندی است،از باران بار آور نشانی نیست

 

دوباره ،تحت تاثیر هوای پر فشار غم

دلم یخ می زند ،اما چه باید کرد، چاره چیست

 

نه حرف ،که این درد گیاه خشک هر باغیست

چگونه می توان در قحط آب و روشنایی زیست

 

نمی دانم  برایت از کدامین درد، بنویسم

فقط این را بدان ،  اینجا نفسها هم  زمستانیست

 

چرا پرسیده ای ؟کی اینچنین کرده پریشانش

مگر تو خود نمی دانی فراسوی خیالم کیست؟

 

به بارانی ترین شبها قسم،جز در فراق تو

دل بیچاره ام یک آن ، به حال زار خود نگریست

 

 تمام فکر و ذکرم  اینکه یک روز تو می آیی

اگر چه خوب می دانم ، که این جز آرزویی نیست

 

مردد مانده ام اینجا میان ماندن و رفتن

که بین وچشم و ابرویت ، بلا تکلیفی محضیی است:

 

پل ابرویت می گوید: «توقف مطلقاٌ ممنوع»

نگاهت می دهد اما به من فرمان، که اینجا ایست

 

نمی دانم بمانم ،یا بدست باد بسپارم

درخت بید بختم را ، که تقدیرش پریشانی است



**


دوباره بی وفائی امتحان میگیرد از عشاق

زلیخا صفر،مجنون صفر، یوسف بیست ،لیلی بیست

برای او

باران باش

و رنج جدایی ازآسمان را در سبز کردن زندگی جبران کن .

من هنوزم که هنوز است از آن خاطره مستم :محمدی

روزه را از پی بوسیدن لبهاش،شکستم

بر سر سفره رنگین رخش  تا که نشستم


 چشم بادام  ، تنش یاس، لبش توت سنندج

 باغبان،آخر عمری ،چه گلی داد، به دستم


 سینه اش " میوه ممنوعه" و من : زاده "آدم"

 آنقدر وسوسه ام کرد  که با شاخه شکستم


  زخمه بر تار دلم می زد و با زخمه او ، من

 بیخود از خود شدم ،آشفته شدم، زود گسستم


 دو سه پیمانه زدم  از می چشمان خرابش

 ولی افسوس !نشد سیر ، دل باده پرستم


 کاش!آن لحظه  زمان از حرکت وا می ماند

یا من آن لحظه ، بدنیای دگر ، می پیوستم


 چند سالی است ، کز آن صبح دل انگیز ، گذشته ست

 من هنوزم که هنوز است از آن خاطره مستم